ولی مثل اینکه دنبال کردن خبرها و دیدن عکس ها و تبلیغات این فیلم ها لذت بخش تر از تماشای خود آنها بود. نمایش «سایه های تاریک»، تیم برتون را از جایگاه همیشگی اش فرسنگ ها دور کرد. فیلم، فروش متوسطی داشت که آن هم وامدار بازیگران و موضوع فیلم بود ولی بحث اصلی عدم توفیق مالی در گیشه نیست. موضوع بر سر فاصله گرفتن برتون از مولفه های همیشگی آثارش است. شخصیت پردازی های بکر که با وجود داشتن ظاهری فانتزی ولی هرکدام از درون خود ما، از تنهایی های ما و به طور کلی از نقاط ضعف و قوت انسان واقعی سرچشمه می گرفت. فضا سازی های ملموس و انتخاب داستان هایی که بستری برای گنجاندن مفاهیم مهم و عمیق را فراهم می ساخت. مانند «ادوارد دست قیچی» که یکی از بهترین آثار برتون از تمام جهات است. ولی برتون آخرین باری که وسواس هایش را در تمام بخش های ساخت فیلمش به خرج داد در «سوئینی تاد» بود و پس از آن یعنی در «آلیس در سرزمین عجایب» فقط به سراغ جلوه های بصری رفت، هر چند که مهم ترین عاملی که از سقوط او جلوگیری کرد انتخاب داستان مشهور و محبوب آلیس بود که تجربه تماشای تقریبن دلپذیری را برای مخاطبان رقم زد.
ولی در «سایه های تاریک» دیگر از هوشمندی همیشگی برتون خبری نیست. شخصیت پردازی ها و خط داستانی مشخص و محکم در حاشیه قرار گرفته و در عوض سعی در به تصویر کشیدن شخصیت هایی با ظاهر کارتونی شده که با نبود پشتوانه داستانی محکم و تعریف صحیح آنها فیلم را تبدیل به اثری آشفته کرده است. برتون کارش را به عنوان انیماتور آغاز کرده و حالا این طور به نظر می رسد که پس از خلق آثار ماندگار حالا شیفته تطبیق کامل ظاهری شخصیت های کارتونی اش با یک فیلم سینمایی زنده شده؛ بی آنکه به فکر فراهم آوردن زمینه ای برای ورود آنها به دنیای زنده باشد.
با پایان نمایش «سایه های تاریک» شاید بهتر بود که آن را یک کار ضعیف در کارنامه هنرمندی خلاق قلمداد کرد که مانند خیلی از هنرمندان در کنار کارهای قوی، آثار ضعیفی هم دارند و به امید بازگشت موفق آمیز او در کارهای آینده اش منتظر ماند. ولی با نمایش دومین فیلمی که نام برتون را با خود به یدک می کشید، آن هم به عنوان تهیه کننده این امیدواری و نگاه مثبت به آینده به یک نگرانی مبنی بر تزلزل نگاه تیم برتون در دنیای فیلم سازی تبدیل شد. با اینکه او در مقام تهیه کننده در «آبراهام لینکلن شکارچی خون آشام» ظاهر شده بود ولی دقیقن همان ضعف ها و اشتباهات «سایه های تاریک» در آن مشهود بود. اثری که عمده تمرکزش برروی جلوه های بصری بود تا پرداخت صحیح عناصر فیلم نامه. فیلمی که ذره ای نبوغ در آن دیده نمی شود و با انتخاب آبراهام لینکلن به عنوان شخصیت اصلی و قرار دادن آن در بین صدها خون آشام فقط سعی در فریب تماشاگر و جذب او را داشته و کسب سود مالی که البته در هیچ کدام موفق نبوده. که شاید اگر عنوان «تحت تعقیب ٢» برایش انتخاب می شد با محتوای فیلم ارتباط بیشتری برقرار می کرد. چرا که همان ایده های صحنه های اکشن ٢٠٠٨ را به زور در دل داستانی که به هیچ عنوان ظرفیت آن را ندارد گنجانده شده و کاریکاتوری به نام لینکلن به وجود آورده که اگر او را به خاطر پشتوانه تاریخی نمی شناختیم مطمئنن تا پایان فیلم نمی توانستیم به هویت این شخصیت پی ببریم.
مطمئنا برتون به فکر سودجویی بیشتر در هیچ کدام از این دو فیلم نبوده. چرا که آثار او در گیشه با اقبال خوبی مواجه شده اند. ولی دلیل تغییر رویه اش به این سمت که خود را از در دست داشتن یک فیلمنامه محکم فارغ و فقط به ظاهر تمرکز کرده، مشخص نیست. شاید این فیلمساز باتجربه که حالا دیگر مانند گذشته جوان نیست کمی خسته به نظر برسد. شاید می خواهد به خود کمی استراحت بدهد و کمی شخصی تر فیلم بسازد. مقصود از شخصی این است که می خواهد بدون تعریف گذشته و پشتوانه شخصیت ها، فقط بر اساس احساسات و برداشت های خودش از زندگی دقیقن مانند عملکردش در کتاب «مرگ غم انگیز پسر صدفی» که متشکل است از طرح هایی با فضای خلوت و برهنه و توضیحاتی مختصر فیلم بسازد. البته نمی توان او را به تنزلی برگشت ناپذیر محکوم کرد ولی پس از «آلیس در سرزمین عجایب» که اثر قابل قبولتری نسبت به عملکرد امسالش بود، استمرار این سیر نزولی کاملا برجسته شده است. باید به این نکته نیز اشاره کرد که «فرانکن وینی» انیمیشن است و به دنیای درونی برتون نزدیک تر. پس باید منتظر ماند تا سومین اثر تیم برتون در٢٠١٢ به نمایش درآید تا ببینیم که این کارگردان خوش ذوق و قریحه توانسته به فضای اصلی کارهایش بازگردد یا نه؟ و همچنین اینکه آیا می توان همچنان به او امیدوار ماند یا این جریانی که در آن گرفتار شده او را با خود خواهد برد.
کافه سینما/حسام حاجی پور